گروه جهاد و مقاومت مشرق: روزی که سیاه ترین و غمبارترین خاطرات دروان اسارت مان فرا رسید. سرنوشت ورقی سیاه خورد. دست ها از حرکت ایستاد. برای مدتی امیدها به یاس گرایید. تاریکی و ابهام جبهه دیگری در برابرمان گشود. جبهه که هر چه به عمقش می نگریستیم هیچ نقطه ی روشنی نمی دیدیم. دیگر حالی برای همین کارهای روزمره وجود نداشت. روزی که رادیو عراق از تمام بلندگوها خبری را اعلام کرد که باور نکردیم. باور نکردیم. نتوانستیم باور کنیم و نمی خواستیم.
گفتند رادیو ایران برنامه هایش را قطع کرده و فقط قرآن پخش می کند. خدایا چه خبر بود در ایران. من به یاد نمی آورم در تمام عمر کوتاهم هیچ گاه تا این حد آرزوی دروغ بودن خبری را کرده باشم. با همین باتری های ساعت که پیشم مانده بود تنها رادیوی آسایشگاه را به کار انداختم. خبر صحت داشت. عقب نشستم به یکی از پایه های تخت تکیه دادم. خیلی سخت بود تحملش سرم را در میان دست هایم گرفتم. حس کردم سرم گیج می رود.
چشم هایم را بستم. قطره های سرد عرق از زیر موها صورتم را خراش می داد و در یقه پیراهنم فرو می رفت. چشم هایم را بستم. منظره کشورم را مجسم کردم که مثل یک کشتی طوفان زده در میان تاریکی ها، موجهای بلند و کوتاه، در تلاطم و اضطراب است. در برابرش صخره های سیاه و بلند از آب بیرون آورده اند. من کجا بودم. و کجا بود ناخدایش؟! خدایا صحت ندارد. نه. از همان جا به روشنی صدای ضجه مردها و زن ها را می شنویم. می خواستم فریاد بزنم: یکی بگوید چه خبر است. یک نفر که از من قوی تر است. یک نفر که مثل من دچار بحران نیست... تا وقتی خبر انتصاب آیت الله خامنه ای را شنیدم حالم همین بود.
بعد از شنیدن آن خبر هولناک، برعکس آن روز صبح علی هم دست و دلش به کار نمی رفت، حتی کارهای عادی ناتمام رها شده بود... برای ما آزادی نقطه دوری بود که در سیاهی های شب سوسو می زد. خدایا چه دره ژرفی میان ما و آزادی وجود داشت...
راوی: آزاده مرتضی تحسینی
*سایت جامع آزادگان
چشم هایم را بستم. منظره کشورم را مجسم کردم که مثل یک کشتی طوفان زده در میان تاریکی ها، موجهای بلند و کوتاه، در تلاطم و اضطراب است. در برابرش صخره های سیاه و بلند از آب بیرون آورده اند. من کجا بودم. و کجا بود ناخدایش؟!